به تنهایی

شهید غلامرضا....
عملیات و الفجر سه در حال انجام بود. رزمنده ها خط دشمن را گرفته بودند. دشمن پاتک های سنگین می زد. غلامرضا به تنهایی جلوی همه ی تانک های دشمن ـ که حدود دویست تانک بود ـ مقاومت می کرد. او تنها با یک آرپی جی لا به لای تانک های دشمن می جنگید و فریاد می زد: «تا تکه تکه نشویم،‌ از این جا بر نمی گردیم.»
معاونش برای او مهمات و موشک می برد وغلامرضا مداوم شلیک می کرد. در حالی که تمام توپ ها و تانک ها به طرف غلامرضا تیراندازی می کردند،‌ او هشت دستگاه تانک دشمن را شعله ور ساخت. بقیه را فراری داد. این سردار بزرگ، به حول و وقوه الهی،‌ با شجاعت تمام در مقابل تمامی امکانات دشمن ایستادگی کرد و آنها را مجبور به فرار کرد. (1)

درس ایثار

شهید سید محمد فولادی
در موقع عملیات،‌ همیشه شجاع،‌ نترس و آماده بود که با دشمن مقابله کند. سعی می کرد در تمام درگیری ها شرکت کند. با این هدف که یا پیروز بر می گردد،‌ یا به شهادت می رسد. ما هم به چنین انسانی افتخار می کردیم. همه ی افراد از او درس شجاعت،‌ جوانمردی،‌ ایثار در راه خدا را فرا می گرفتند. هر گاه بچه ها می شنیدند که سید محمد در عملیات حاضر است،‌ روحیه ای مضاعف پیدا می کردند. (2)

پا پس نمی کشید

شهید حسن امام دوست
کردستان که بودیم،‌ نیروهای کومله و دموکرات به نیروهای همجوار ما نامه می فرستادند و از آن ها می خواستند که سنگرهایشان را ترک کنند. امامدوست پیوسته نزد آن برادران می رفت و تبلیغات دشمن را خنثی میکرد و سفارش می کرد که: «اگر چه دشمن شهر فرا گرفته است ولی ما باید سنگرها را حفظ کنیم.»
هر جا که آتش دشمن شدیدتر بود،‌ امامدوست به کمک برادران می رفت و هیچ گاه در عملیات پا پس نمی کشید. اگر کسی مجروح می شد،‌ او را پشت خط می رساند و بلافاصله به خط باز می گشت(3)

چریک نترس

شهید علی معمار حسن آبادی
او سعی می کرد همواره رسول انقلاب در منطقه باشد و برای این کار،‌ از هیچ کوششی فرو گذار نمی کرد. روزی قرار شد در یکی از مناطق صعب العبور و محل تولد یکی از اشرار بزرگ منطقه که پایگاه مهمی برای اشرار بود،‌ مراسمی به مناسبت دهه ی فجر و پیروزی انقلاب اسلامی برگزار شود.
پیرامون نحوه ی اجرای مراسم،‌ تبادل نظر می کردیم. برادر معمار گفت: «خوب است که عده ای از ما به صورت کاروانی در آن مراسم شرکت کنیم.»
اما تعدادی از برادران حاضر در جلسه،‌ معتقد بودند که چون منطقه خطرناک است و احتمال کمین دشمن وجود دارد،‌ به آن منطقه نرویم. آقای معمار به واسطه ی روحیه ی دلاور مردی و شجاعت و مردم شناسی که داشت. بر این خواسته اصرار می کرد و می گفت: «حضور ما در آن منطقه یعنی پایان زندگی اشرار و باید این کار را بکنیم.»
تمهیدات لازم صورت گرفت و با پانزده دستگاه خودرو،‌ به صورت کاروانی حرکت کردیم و بعد از دو یا سه ساعت،‌ به منطقه ی مورد نظر رسیدیم. مراسم شروع شد و مولوی صحبت کرد و ورود ما را تبریک گفت. مردم خوشحال شدند و به گونه ای که اشک شوق در چشمانشان حلقه زده بود.
شهید معمار مطمئن بود که با ورود ما به آن منطقه مشکل برطرف خواهد شد. و به راستی هم مدت کوتاهی پس از آن شاهد برقراری امنیت در منطقه و رفع مشکلات آن جا بودیم. درایت و مردم شناسی آقای معمار برای ما اثبات شد.
شهید معمار،‌ چریکی قهرمان و نترس بود. کسی نبود که اسلحه را از دست بنهد. اگر اشرار می فهمیدند که شهید معمار به همراه گروه است،‌ مخفی شده و به خود اجازه ی مقابله نمی دادند. چون می دانستند که از عهده ی مبارزه با او بر نمی آیند. آنها از اسم دلیر مردانی چون معمار،‌ جندقیان،‌ شمعگانی ولبسنگی وامینی وحشت داشتند و آنها را سدی آهنین در برابر حرکت های ناجوانمردانه ای خود می دانستند.
از نظر شجاعت،‌ شهید بزرگوار ما زبانزد بود. نیروی بدنی و استقامت علی در مسائل عملیاتی،‌ بچه ها را جذب می کرد و به حدی بود که مردم بلوچستان،‌ کوچک و بزرگ،‌ همه از او الگو می گرفتند. او از هیچ چیز ترس نداشت. ترس او فقط ازخدا بود. من خودم به شجاعت علی غبطه می خوردم. اودر مسائل جنگی،‌ علی گونه بود. نترس و بی باک. البته حساب شده بود. در شجاعت و شهامت مثال بود. همچنین روحیه ی شهادت طلبی ایشان عالی بود. او همیشه می گفت: «شهادت چیزی است که ما همیشه به دنبالش هستیم و در همین جا تحقق می پذیرد»
یک شب همراه خانواده ی آقای امینی به پارک آمدیم تا هم بچه ها کمی بازی کنند و هم غذا بخوریم. مشغول خوردن شام بودم که ناگهان یک ماشین اشرار به آنجا آمد،‌ تا علی را شناخت،‌ فرار کرد. علی با عجله برخاست و اسلحه اش را برداشت و به تعقیب آنها پرداخت. ما هم با ماشین یکی از دوستانش به خانه آمدیم. نگرانی،‌ امان ما را می برید،‌ ولی باید تحمل می کردیم. صبح سحر به خانه برگشت،‌ در حالی که خیلی خسته بود.
از منطقه ی گوهرکوه گزارش دادند که عده ای از اشرار در حال عبور هستند. معمار که برای رویارویی و درگیری احتمالی آماده بود،‌ بلافاصله به گردان دستور حرکت داد و به طرف منطقه ی مذکور حرکت کردیم.
وقتی به منطقه رسیدیم،‌ خبری از اشرار نبود. مدتی توقف کردیم. ناگهان از بیسیم خبر دادند که ماشین اشرار درون دره در حرکت است. نیروها خیلی زود سنگر گرفتند معمار بالای تپه نشست و دیده بانی می کرد. هر چه دوستان اصرار کردند که به جای او دیده بانی بدهند،‌ او قبول نکرد و گفت: «من خودم برای این کار نسبت به شما سزاوارترم و تا زمانی که همراه نیروهایم هستم،‌ دوست ندارم که به آنان قبل از من آسیب برسد. »
در این اثنا،‌ خود رو از درون دره دیده شد،‌ بچه ها به طرف آن تیراندازی کردند و پس از متوقف کردن آن،‌ سرنشینان خود رو را دستگیر کردند. (4)

مثال زدنی:

شهید اسحاق رنجوری
اسحاق همیشه اولین کسی بود که آهنگ شروع عملیات را می نمود. او با تمام تون در کارهای عملیاتی شرکت می کرد و هیچ گاه از هیچ چیز نمی هراسید. روزی که همراه این برادر بزرگوار برای سرکشی به حوزه های مقاومت می رفتم،‌ در بین راه کاروانی را در حال حمل قاچاق مشاهده کردیم. کاروان بسیار بزرگ بود و تعداد ما بسیار کم. آنها هفتاد یا هشتاد ماشین بودند که به طرف پاکستان در حرکت بودند و ما دو نفر. اقدام به تعقیب ماشین ها نمودیم و خلاصه این که نزدیک به ده نفر از آنها را گرفتیم. البته ناگفته نماند که این شجاعت و شهامت اسحاق بود که موجب می شد بیشتر مواقع در کارها موفق شود. در این درگیری برادر رنجوری مقدم به خودروی انتهای کاروان نزدیک شده با ماشین به بدنه ی ماشین قاچاقچیان می زد و آنها را از راه منحرف می نمود. یادم هست سرنشینان یکی از این ماشین ها که توسط ماشین شهید واژگون شده بود،‌ تا زمانی که ما بقیه ی ماشین ها را بر می گرداندیم،‌ در ماشین حبس شده و خواسته بودند فرار کنند تا آن که ما رسیدیم و همه را به پایگاه منتقل کردیم.
در یک عملیات دیگر هم در جاده ی مورتان و پیشامک دقیقاً چنین کاروانی در حال عبور بود. ما با آن که سه نفر بیشتر نبودیم،‌ نه تا از ماشین های کاروان را مصادره نموده و به پایگاه بردیم!
در یک مأموریت که در ماه مبارک رمضان به اتفاق برادر رنجوری و دیگر بسیجیان مشغول به انجام آن بودیم،‌ در منطقه ای خطرناک که معمولاً محل عبور و مرور اشرار منطقه بود،‌ ماشین ما پنچر شد. همه دلهره ی عجیبی داشتیم. با این که بیشتر ما از افراد همان مناطق بودیم،‌ ولی نگرانی رهایمان نمی کرد. فقط در برادر رنجوری هیچ دغدغه ای مشاهده نمی شد. با آرامش دستور داد تا پنچرگیری ماشین را انجام دهیم وخود نیز در این بین،‌ مثل یک پدر یا برادر بزرگتر به ما دلداری می داد و به حفظ خونسردی،‌ آرامش و توکل به خدای بزرگ دعوت می کرد.
خاطره ی جالبی که از ایشان دارم مربوط به سفری است که با هم داشتیم. ما از راسک به طرف پیشین می رفتیم. ماشین ما تویوتا لندکروز بود. در فاصله ی دو سه کیلومتری خود،‌ متوجه کاروانی شدیم که مطمئناً کالای قاچاق حمل می کرد. برادر رنجوری با تهوّر،‌ امر به تعقیب کاروان نمود. من گفتم: «این مورد در حوزه ی مسئولیت ما نیست و به تنهایی بسیار خطرناک است.»
اما او تأکید به ادامه ی تعقیب نمود. کاروانیان،‌ ما را که دیدند بر سرعت خود افزودند. تا حدی به آنها نزدیک شده بودیم که برادر رنجوری در حین رانندگی شروع به تیر اندازی کرد.
چون در داخل روستا،‌ امکان درگیری وجود نداشت،‌ از این رو برادر رنجوری صلاح رادر آن دید که صرفاً برای حفظ آرامش مردم ساکن روستا،‌ دست از تعقیب بکشیم.
زمانی که برادر رنجوری در «پیشین» فرمانده ی بسیج بود،‌ عملیاتی در منطقه بلوچستان صورت گرفت که معروف هم بود. یکی از دوستان می گفت: «در این عملیات با اولین خبری که از کمین و راه بندان گروهک ها به دست برادر اسحاق رسید،‌ با سرعت حرکت کرد. به طوری که اولین خودرویی که به محل رسید،‌ خودروی فرماندهی بود. همه ی برادران سپاه به یاد دارند که در عملیات پیشین،‌ برادر رنجوری به عنوان یک فرمانده،‌ با چه شجاعت و صلابتی عمل کرد که شجاعت آن روز ایشان برای دیگران الگو و نمونه شد.»
در اوایل انقلاب،‌ موقعی که گروهک ها ضدیت و تضاد خود را با نظام اعلام کرده بودند و دست به تظاهرات می زدند. یک روز من و برادر رنجوری مقدم با هم بودیم. من دوربین داشتم و مشغول فیلمبرداری از صحنه ی تظاهرات منافقین بودم. در این میان،‌ گویا اسحاق متوجه یکی از منافقین که قصد داشت از پشت سر به ما حمله کند،‌ می شود. لذا با صدای بلند به من هشدار داد. منافقین با سلاح سرد و چوب و چماق به ما حمله کرده بودند که برادران سپاه آمده و ما را از آن مخمصه نجات دادند.
ساعت دوازده شب،‌ من و رنجوری مقدم،‌ خدری و یکی دو تن دیگر از برادران سپاهی به یکی از خانه های تیمی منافقین حمله کرده و آنان را که مجهز به سلاح گرم بودند و مشغول تکثیر اعلامیه با دستگاه پلی کپی،‌ دستگیر نموده و تحویل دادیم. برادر رنجوری در این چنین مواقعی چنان شجاعت،‌ جدیت و قاطعیتی از خود نشان می داد که مثال زدنی بود.(5)

پاره کردن عکس شاه

شهید حمید مرتضوی
یادم است در آن زمان،‌ حمید کلاس دوم دبستان بود. عصر که می شد،‌ عده ای از افراد لاابالی،‌ در محله جمع می شدند و عکس شاه را به دست گرفته و شعار جاوید شاه را سر می دادند. یک بار حمید به کوچه رفته و این قضیه را دیده بود. با شجاعتی خاص جلو رفته و عکس شاه را پاره کرده بود و هیچ کس هم نتوانسته بود چیزی به او بگوید. (6)

روحانی چادر

شهید حبیب پالاش
قدی نسبتاً کوتاه،‌ محاسنی پر و صورتی جذاب داشت. این اولین باری بود که حبیب پا به گردان های رزمی می گذاشت و همچون یک رزمنده ی بی باک با تخصص تخریب چی،‌ به کارگیری می شد.
در جبهه هر گاه بلندگوی گردان اعلام دعای کمیل و یا دعای توسل و زیارت عاشورا می کرد،‌ این حبیب بود که تندی از چادر بیرون می آمد و یکراست به طرف نمازخانه ی گردان می شتافت. دوستانش می گویند: «حبیب از بس ما را موعظه می کرد،‌ نامش را روحانی چادر گذاشته بودیم. او روزهای قبل از عملیات،‌ شدت دعاها و عباداتش بیشتر می شد و از روزی که با نماز شب آشنا شد، اشک هایش را در پای محبوبش می ریخت.»
عملیات شروع شده بود و بچه ها با قایق هایشان به آب زدند. در اندک مدتی در زیر رگبار تیرهای دشمن،‌ خط مقدم را شکستند و اکنون بچه ها در پشت خاکریز آن به پدافند مشغول بودند. به دستور فرمانده،‌ گروه گروه به آن طرف خط مأموریت می یافتند تا سنگرهای پراکنده ی پشت خط را منهدم کنند.
نوبت حبیب و دوستانش شده بود. قبل از آن،‌ حبیب در کلاس های آموزش نظامی از فرمانده ی خویش شنیده بود که یک بسیجی دلاور آن است که جلو برود و گوش تیربار چی دشمن را بگیرد و نزد فرمانده بیاورد و حبیب قصد چنین کاری را کرد. هر چند که در صحنه ی نبرد این یک مثل بود برای شجاعت! نه کاری برای انجام. اما آن شب حبیب،‌ آن مَثَل را به عمل تبدیل کرد.
فرمانده،‌ متعجب از این کار حبیب که با جثه ای ضعیف،‌ هیکلی قوی و خرس گونه را به اسارت گرفته بود،‌ مات و مبهوت به حبیب ـ که همچنان لبخند می زد و جلومی آمد ـ نگاه می کرد. او تیربارچی اسیر را به طرف فرمانده هل داد و گفت: «بفرما فرمانده! تحویل بگیر!»
بعد پشتش را به طرف آن ها کرد و مجدداً به طرف منطقه ی در حال پاکسازی رفت. در حین برگشت بودکه تیر به کتفش اصابت کرد و به زمین افتاد. اما تا مرگ فاصله ها بود.
خدا می داند در آن یک ساعت آخر عمر،‌ چه بین حبیب و محبوب گذشت. بچه های همرزمش می گویند: ما فقط دیدیم رو به قبله شد. شهادتین خواند و بی آن که اشاره ای به مجروح شدنش بکند،‌ آرام بر زمین خوابید و جان شیرین خود را تقدیم محبوبش کرد. حبیب پالاش بسیجی دلاور جبهه های نبرد بود. (7)

عزم جزم

شهید محمد علی میرزایی
بعد از عملیات موفقیت آمیز خیبر،‌ جنازه ی شهید پایدار بین حد فاصل ایران و عراق،‌ باقی مانده بود. قرار بر این بود که برای آوردن جنازه ی شهید،‌ شبانه اقدام شود. محمد علی از داوطلبانی بود که با اصرار فراوان،‌ آمادگی خود را برای انجام این مأموریت خطیر اعلام کرد. هر شب،‌ بیسیم به کمر می بست و تا تیررس نیروهای دشمن به حالت سینه خیز جلو می رفت. نیروهای بعثی عراق که متوجه حضور او می شدند، به طرفش تیراندازی می کردند. ولی محمد علی همچنان عزمش جزم بود. ترسی به دل راه نمی داد. آن قدر این رفت و آمد ها بین این دو خط ادامه داشت تا سرانجام یک شب موفق شد جنازه ی پایدار را به عقب بیاورد. این اقدام شجاعانه ی شهید میرزایی موجب تعجب فرماندهان و رزمندگان گردید و تحسین آن ها برانگیخت.
شهید میرزایی به علت پرتحرکی،‌ پرکاری و رشادتی که داشت،‌ جزو افراد خاص و مطرح در جنگ بود و یکی از موفق ترین فرماندهان به حساب می آمد. در طول مدت حضور در جبهه،‌ جایگاه شایسته ی خود را در لشکر 41 ثارالله به دست آورده بود.
همه ی فرماندهان او را می شناختند و با روحیات جنگی او آشنایی داشتند. محمد علی یکی از افراد صاحب نظر در طرح های عملیاتی به شمار می رفت.
سردار حاج قاسم سلیمانی فرمانده ی لشکر 41 ثارالله شهید میرزایی را به اسم می شناخت و چون شجاعت،‌ از خود گذشتگی،‌ و روحیه ی جنگجویی او را از نزدیک دیده بود به وی می گفت: «شیر محمد علی،‌ شیر مرد هستی!»(8)

رأی گیری

شهید ناصر فولادی
در عملیاتی که در سومار انجام شد،‌ وقتی که به خط رسیدیم. گفتند باید فرمانده انتخاب کنیم. رأی گیری شد و همه تصمیم گرفتند شهید ناصر فولادی،‌ فرماندهی را بر عهده بگیرد. چرا که او درس خوانده بود و محبوبیت خاصی در بین گروه داشت. اما ایشان نپذیرفت و این مسئولیت را به شهید علی ماهانی واگذار کرد... جیره ی ما در بیست و چهار ساعت یک قمقمه ی یک لیتری آب بود و تازه با همان آب به علت احتیاج به چای،‌ مقداری از آن را داخل یک قوطی چهار کیلویی روغن که زنگ هم زده بود می ریختیم و چای درست می کردیم و شاید این خوش طعم ترین چایی بود که در طول عمر خود صرف می کردیم. یادم هست که یک روز شهید علی ماهانی گفت: «بچه ها بیایید. می خواهیم عملیات انجام دهیم.»
گفتیم: «چطور،‌ با نه نفر عملیات انجام می شود؟»
شهید فولادی گفت: «چرا نمی شود؟ مگر دانشجویان پیرو خط امام چطور توانستند لانه جاسوسی را بگیرند.»
گفته شد: «ما مهمات نداریم.»
وقتی بچه ها پیش ارتشی ها برای گرفتن مهمات رفتند،‌ چون آن ها تحت نفوذ بنی صدر بودند،‌ از دادن مهمات خودداری کردند. بچه ها با ناراحتی برگشتند. قرار شد پست های نگهبانی آن ها را زیر نظر بگیریم و شناسایی کنیم تا ساعت یک بعد از نیمه شب با سینه خیز،‌ یک جعبه از مهمات آن ها را برداریم و بیاوریم.
شهید نگارستانی و شهید هاشمی این ماموریت را با موفقیت به انجام رساندند. بامهماتی که از این طریق به دست آوردیم،‌ عملیات علیه عراقی ها را آغاز کردیم. با زدن اولین گلوله و بعد هم شهید ماهانی با نارنجکی که در دست داشت،‌ از سمت راست جلو رفت و آن را به سمت عراقی ها پرتاب کرد که عراقی ها او را هدف تیر قرار داده و تیر به فک او اصابت کرد و دست من هم از این میهمانی بی نصیب نماند و تیری بر دستم نشست که به دستور شهید فولادی قرار شد من و شهید ماهانی را شهید نگارستانی به عقب ببرد. پس ازعملیات،‌ ناصر خیلی ناراحت بود و می گفت: «ای کاش ما هم مثل اخلاقی و یوسفیان شهید شده بودیم»(9)

شرایط خطرناک

شهید محمد رفیعی
صبح عملیات فتح المبین آن سوی جاده ی دهلران به سمت عین خوش در حال خاکریز زدن بودیم. دشمن اقدام به پاتک نمود. دشمن آن قدر نزدیک بود که تانک های عراقی بر روی خاکریز آمدند. در آن شرایط حساس و خطرناک،‌ محمد رفیعی بایک قبضه آر. پی. جی. هفت به سمت تانک های دشمن یورش برد. با شلیک یک گلوله،‌ یکی از آنها را به آتش کشید و آن تانک واژگون گشت. سرانجام تانک های دیگر عقب نشینی کردند و خط تثبیت شد. (10)

بازکردن مین

شهید عبدالرزاق زارعان
در مرحله سوم عملیات بیت المقدس،‌ در هنگام حرکت به سوی خرمشهر،‌ نیروهای مهندسی با سایر خودروها و آمبولانس ها به میدان مین رسیدند. میدان مین هنوز پاکسازی نشده بود و امکان عبور خودروها نبود. نیروهای پیاده از معبر باریکی عبور کرده و چند کیلومتر جلوتر با عراقی ها درگیر بودند. آن ها با بیسیم درخواست مهمات و آمبولانس می کردند. در آن هنگام عبدالرزاق زارعان با موتور سیکلت از خط مقدم آمد و با یک دستگاه بولدوزر،‌ میدان مین را باز نمود و جاده ی عریضی برای عبور خودروها ایجاد کرد و همه به خط مقدم رسیدیم. (11)

صدای آشنا

شهید حسن منصوری
کمی جلوتر از خط شیر،‌ زیر پل جاده ی اهواز ـ آبادان محاصره شده بودیم. مهمّاتمان تمام شده بود. مرتباً درخواست مهمات می کردیم. ولی خبری نبود. آرزوی رسیدن یک خشاب فشنگ را داشتیم. ناامیدانه به عقب نگاه کردیم. شبحی دیدیم که بین عراقی ها می دوید. صدای عراقی ها به گوش می رسید که به زبان فارسی به او می گفتند: «تسلیم شو.»
و صدایی آشنا جواب می داد که: «این آرزو را به گور ببرید. بی شرم ها!»
او به سوی پل می دوید و عراقی ها به دنبالش بودند. به پل رسید و نفس زنان گفت: «بچه ها این هم مهمات»
بله. خودش بود. حسن منصوری با یک گونی پر از مهمات. چند لحظه بعد شراره های آتش سلاح ها بود بر قلب بعثیون. محاصره شکسته شد و عراقی ها عقب نشینی کردند.
خط مقدم عراقی ها سقوط کرده بود ولی یکی از سنگرهای فرماندهی آنها مقاومت می کرد. رگبار تیربارهای آنها قطع نمی شد. و رزمندگان را زمین گیر کرده بود. حسن منصوری با یک دستگاه بولدوزر به سوی سنگر عراقی ها حرکت نمود. به حجم آتش اعتنا نکرد و به سوی سنگر تیربار شتافت. چند بیل خاک بر سرشان ریخت تا در سنگر آنان را مسدود کرد. بالاخره تیر بارها خاموش شد. نیروها به اهداف از پیش تعیین شده رسیدند و اولین عملیات سپاهیان اسلام به نام فرماندهی کل قوا خمینی، به پیروزی رسید. (12)

بدون واهمه

شهید عبدالرزاق زارعان
مرحله ی اول عملیات بیت المقدس بود. از روخانه ی کارون عبور کرده بودیم. شهید زارعان در حال تماس گرفتن با تیم هایی بود که جلو رفته بودند. تماس قطع شده بود. شهید زارعان از من خواست که همراه او بروم. از میان آن آتش،‌ شروع به حرکت کرد. هربار که گلوله ای در نزدیکی ما منفجر می شد،‌ من روی زمین دراز می کشیدم. ولی او بدون هیچ واهمه ای قدم بر می داشت و هیچ توجهی به گلوله ها نداشت. من چندین مرتبه روی زمین دراز کشیدم و دوباره خود را به او رساندم. برای آخرین بار که روی زمین دراز کشیدم،‌ او برگشت و نگاه معنا داری به من کرد. از کار خود خجالت زده و شرمنده شدم. من معنی شجاعت و بی پروایی را آن جا فهمیدم. (13)

صفیر تیرها

شهید حسینعلی...
مدتی بود در این فکر بودم که چگونه بچه های مهندسی ـ زیر آتش دشمن ـ بر روی دستگاه،‌ با شجاعت مقاومت می کنند. در حالی که هیچ جان پناهی ندارند؟ تا این که یک شب در خط اول به یکی از علت های آن پی بردم. آن شب حسینعلی از جلو می رفت و بولدوزر از پشت سر او کلنگ می زدند که محل احداث خاکریز مشخص شود. تیربار دشمن هم بی امان کار می کرد. همین طور که او جلومی رفت،‌ از خط دوم به خط اول رسید و از خاکریز دو جداره ی آن بالا رفت.
علی القاعده آتش دشمن بر روی جاده های منتهی به خط بیشتر از نقاط دیگر بود. روی خاکریز ایستاد و شروع به هدایت دستگاه کرد. یک چهار لول روی جاده کار می کرد و یک لحظه هم قطع نمی شد. از پایین مشاهده می کردم که تیرها از اطراف او رد می شد و او هیچ توجهی به آنها نداشت. خیلی خونسرد و مصمم بالای خاکریز ـ در بین صفیر تیرها ـ ایستاده بود و کمترین اهمیتی برای خمپاره های شصت که لحظه لحظه در اطراف منفجر می شد نداشت. این جا بود که جواب خود را یافتم. فهمیدم یکی از دلایلی که بچه های مهندسی با آن همه خطر،‌ بدون جان پناه بر روی دستگاه می مانند و پایین نمی آیند،‌ شجاعت این چنین فرماندهان مهندسی است.(14)
ادامه دارد....

پی نوشت ها :

1. نگاهی به آسمان،‌ ص122.
2. لاله تفتان،‌ ص84.
3. درآغوش دریا،‌ ص53.
4. شقایق کویر،‌ صص168و 152و 145و 128-127و 79 و 54 -53.
5. مرزبان نجابت،‌ صص82 و 79-76 و 75.
6. همرنگ صبح،‌ ص 23.
7. سیمرغ،‌ ص64.
8. حجله هور،‌ صص82 و 71.
9. همیشه بمان،‌ صص144و 143.
10. دژآفرینان،‌ ص32.
11. دژآفرینان،‌ ص31.
12. دژآفرینان،‌ ص45 و 40.
13. دژآفرینان،‌ ص58.
14.دژآفرینان،‌ صص82- 81.

منبع مقاله :
 -  (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول